بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

       یک روز ساعت 4 بعد از ظهر  وسایلم رو جمع کردم داخل کوله پشتی گذاشتم و بعد از خداحافظی با خواهرام از خانه ی پدری که در روستای بکاول قرار دارد آمدم بیرون که بیام تربت ، مسیر رفت و برگشتم همیشه از" کال زندو " بود نمی دانم چه شد که یک دفعه دلم کشید که از کوچه برم

      از جلو حسینیه و مسجد که در " ته حصار " وسط روستا قرار دارد گذشتم و به سمت"  سر قلعه " حرکت کردم و از آنجا هم به سمت حمام که ماشینم رو آنجا پارک کرده بودم راه افتادم ناگهان جلو خانه ی محمد خاموشی دیدم سه تا خانم بسیار مهربان روی پله ها نشستن و دارن با هم حرف می زنند به محظ اینکه چشمشان به من افتاد با وجود اینکه سنشان هم از من بیشتر بود از جابلند شدن و منو شرمنده کردن ...

      عکسی رو که می بینید تصویر همان سه خانم مهربان ، صمبمی ، پاک و بی آلایش با چهره های دوست داشتنی است که با هم همسایه هستن و عمری رو  در کنار یکدیگر  به سر بردن و همیشه در شادی زندگی کردن  به هم نون قرض دادن و با محبت و مهربانی به دور از زرق و برقهای شهر با همون کمی که داشتن rاعت پیشه کردن و لحظات خوشی رو سپری کردن

 

     خانم وسطی زن محمد خاموشیه به محظ اینکه منو دید بسیار مهربانانه و با لبخند با لهجه ی زیبای بکاول گفت : (اهو حسن چکار منی مدنی از کیه ندیمت خوب ورم کال زندو مییی وو مری دگه ورمون قلعه بدر نمری چی عجب که دیمت زن وبچات چکار منن خوبن )

خانم سمت چپی که خنده ی ملیحی برلب دارد زن مرحوم  حسن غفوری مادر جواد غفوریه واقعا زن مهربان و دوست داشتنیه اونم با هام احوالپرسی کردو از زمانه و بازیهای عجیب و غریبش گله کرد و از درد پا می نالید این خانم مهربان مدتها ست که شوهرش فوت کرده و مثل اکثر یت مردم مسن روستا با اینکه بچه هاشون تو شهرها زندگی می کنند و بسیار هم مایلند که پدر و مادر پیرشان با آنها زندگی کنند ولی آنها همین خانه های گلی روستا رو به شهرها ترجیح می دن و به تنهایی زندگی می کنن  و به هیچ قیمتی راضی نمی شن که به شهر ها برن ،  البته مردم روستای بکاول بر خلاف بعضی جاها بسیار مهربانند و از هر فرصتی استفاده می کنند و به دیدار پدر و مادرشان می آیند  و هیچ وقت از آدمای مسن غافل نمی شن

     سومین خانمم که خانم مصطفی خاموشیه که اصالتا اهل اصفهانه ولی دست روزگار با بازیهای عجیب و غریبش اونو به بکاول کشونده  و سالهاست که دیگه از اصفهان فراموش کرده و با خوشی داره در بکاول زندگی می کنه و اززندگیشم راضیه و با مردم اجین شده و خو گرفته

     از فرصت استفاده کردم ، در حالیکه با هاشون خداحافظی کردم گفتم اجازه می دین ازتون یک عکس یادگاری بگیرم مادر جواد غفوری گفت : "  خدی  همی لباسا و سرو وضع می عکسماربگیری ،  بگیر خبه یادگاری ممنه "

      یک هفته از این ماجرا بیشتر  نگذشته بود که خبردار شدیم که مادر جواد غفوری دعوت حق رو لبیک گفته و از این دنیای فانی به دیار باقی شتافته است و پس از یکی دوماه نیز باخبر شدیم که محمد خاموشی نیز فوت نموده و همسر مهربان و صمیمیش را تنها گذاشته

      یک روز از همان کوچه می گذشتم خاطرات اون روز در ذهنم مرور شد و دیدم که اون کوچه دیگر این مهربانان را به خود نخواهد دید و مادر جواد غفوری دوباره نخواهد آمد و زن مرحوم محمد خاموشی نیز تنها ماند ، کوچه برایم بسیار دلگیر و ساکت به نظر رسید و دلم گرفت  و به یاد حرف اون مرحومه افتادم که گفت:  بگیرخبه  به یادگار ممنه ، (عکس به یادگار ماند و او دیگر در میان ما نیست ).

     پس بیایید این یکدم عمر را غنیمت شمریم و از زندگی و موهبتهای الهی که به ما ار زانی شده است نهایت استفاده و لذت را ببریم و به بهانه های پوچ و واهی از یکدیگر فاصله نگیریم و  با یاد خدا قدر لحظه لحظه ی زندگی را بیشتر بدانیم و (به هم نخندیم با هم بخندیم .)

      ( فوت این دو عزیز رو به خانواده های غفوری و خاموشی تسلیت عرض می نماییم ، روح و روانشان شاد و روحشان با ائمه  اطهار محشور باد ، انشاء الله )( حسن نمازی)


    بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم....

    بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را...دیگری مرا...

و باز هم همه ما تنهاییم. داستان غم انگیز زندگی این نیستکه انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم

آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود.

بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! انسان های بزرگ دو دل دارند:دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد .

     عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری،

سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدرمحدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان.و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.

انسان چیست ؟

شنبه: به دنیا می آید.  یکشنبه: راه می رود. 

دوشنبه: عاشق می شود. سه شنبه: شکست می خورد. 

 چهارشنبه: ازدواج می کند.  پنج شنبه: به بستر بیماری میافتدو
جمعه: می میرد                               (  حسن نمازی بکاولی)